ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان لجبازی با عشق

تا شب كه بابا بياد كلي استرس داشتم شام رو همگي در سكوت خورديم و بعد هم دور هم نشسته بوديم كه بابا بالاخره اين سكوت و شكست و گفت ميخوام زندگيمو تعريف كنم خوب گوش ميكنين حرف نمي زنين بعد حرفام هرچي خواستيد ميگم ولي قبل از ايين كه شروع كنم تو اقا پسر و به كيان اشاره كرد خيلي وقته ميدونم خاطر خواه دخترم شدي من چشاي عاشق رو ميشناسم و بايد بگم با اينكه پسر خوبي هستي و من موافق صد در صد تو هستم ولي تا زمانيكه با پدرت اشتي نكردي يعني تا زماني كه پدرت نياد از دخترم خواستگاري كنه بهت دختر بده نيستم حالا هم ميخوام زندگيمو تعريف كنم چون قولشو به ثنا و سينا داده بودم و هم ميخوام دخترم قشنگ براي زندگيش تصميم بگيره
تازه جنگ شروع شده بود ما ازون خانواده هاي پول داري بوديم كه با شروع بمباران مثل هزار تا ادم خودخواه و مفت خور ديگه وطنمون رو ول كرديم و رفتيم يك كشور ديگه كه از مردن فرار كنيم از كشوري كه با غرور هشت سال جنگيد و از خودش و حيثيتش دفاع كرد ما فرار كرديم به جاي اينكه باشيم و مثل خيلياي ديگه حفظش كنيم نه تركش
اينا رو گفتم كه هيچوقت به فكر خارج رفتن نباشيد من با كلي اصرار تو ايران موندم كه بقيه املاك پدري رو پول كنم بعد برم ولي پدر م اينقدر هول بود كه قبول كرد البته من يكي دو ماهي باهاشون رفته بودم و بعد هم برگشتم چون از اونجا خوشم نيومده بود ايران رو ترجيح ميدادم با نبود پدر و مادر با دوستام رفتيم يللي تللي خوب يادمه تازه بيستو يك سالم تموم شده بود و زياددي احساس بزرگي ميكردم با دوستام رفتيم شمال كشور جايي كه خيلي دوسش داشتم با بچه قرار گذاشتيم كه شب رو توي ساحل بگذرونيم و طلوع افتاب رو از نزديك ببينيم واقعا خيلي با شكوه بود كل شب رو بيدار بوديم و تازه سر صبح بود كه خوابم برده بود كه از صداي جيغ جيغ يك دختر بيدار شدم ديدم داره براي يك پسره خط و نشون ميكشه كه بريم خونه به مامان ميگم و اله و بله
خلاصه پشتش بهم بود و صداش خيلي نازك بود و توي ذوق مي زد توي دلم ميگفتم اه....اه....چه صدايي وقتي دختره برگشت چشام چهار تا شد عين اين نديد بديدا زل زده بودم بهش دختره صورتش مثل بلور ميموند با چشاي درشت مشكي كه بيشترين چيزي بود كه خودنمايي ميكرد دوستم رضا چنان لگدي به پهلوم زد كه از شوك در اومدم گفت خاك بر سرت اين چه وضعه جمع كن خودتو بابا اين بار با احتياط بيشتري نگاش كردم ازش خوشم اومده بود دلم ميخواست همونجوري بهش زل بزنم صورتش مثل ماه بود مثل اهنربا به طرفش جذب ميشدم هر جا مي رفت پشت سرش بودم و به حرفاي دوستام اهميتي نمي دادم
تا جاييكه ادرس خونه و شماره تلفن منزلشون رو از بر بودم از بيست روز بيشتر بود كه توي رامسر بودم ومن هنوز فرصت اينكه با دختر روياهام حرف بزنمو پيدا نكرده بودم دوستام برگشتن تهران و من موندم و دل اسيرم حالا بابا هم هي زنگ مي زد كه دارم چه غلطي ميكنم و بر نمي گردم و اين منو كلافه تر ميكرد هر روز كشيك خونشون رو ميكشيدم ولي نمي شد چون كاملا اسكورت ميشد خلاصه يك روز فرصت طلايي بدست اومد توي راه مدرسه باهاش هم قدم شدم اونم بهم بي محلي ميكرد اين فرصت طلايي هفته اي يكبار همون روز برام اتفاق مي افتاد وقتي ديدم اين طوري نميشه از راه تلفن وارد شدم و زنگ زدم خونشون بعد از كلي بيچارگي با گذشت سه ماه موندن توي رامسر تازه باهاش حرف زدم و دلشو نرم كردم بهم گفت كه دوست داداشش خواستگارشه و ازش خوشش نمياد و منو به اون ترجيح ميده
حالا همه روزه ميديدمش و فحش هاي بابامو براي برگشتن به جون مي خريدم عشق من زياد و زيادتر ميشد نميخوام از جزييات بگم فقط اينقدر بگم كه وقتي بابام فهميد براي چي بر نميگردم بعد از كلي ناسزا و نفرين وكالتي به يكي از دوستاش داد و منم براي عشق بازي خيالم راحتتر زودتر از اون چيزي كه فكرشو بكنم اوضاع بهم ريخت داداشش فهميد و ميخواستند به زور عقد ش كنن با دوست داداشش با هم فرار كرديم احمقانه ترين كار دنيا رو كرديم و بعد كلي بدبختي عقد شديم وقتي ما رو پيدا كردن كلي كتك خورديم با اينحال ناهيد ازم دست نكشيد ما با ابروي خانواده ناهيد بازي كرديم و شايد بخاطر همين بود كه خيلي زود از هم فاصله گرفتيم بابام با اينكه دل خوشي ازم نداشت ولي اونقدر برام گذاشته بود كه بدبختي نكشم چون ناهيدم ميخواست رامسر بمونه قبول كردم يك مغازه تو رامسر باز كردم كارخونه هم بود زندگي خوبي داشتيم مامانت عشقم بود وهست وقتي حامله شد هنوز يكسال از ازدواج ما نگذشته بود ديگه ميخواستم براش بميرم و اين در حالي بود كه بابام مريض بود و ميخواست برم پيشش منو ببينه منم رفتم سه ماه بودم پدرم مرد وقتي اومدم تهران ناهيد من ديگه اون ناهيد قبلي نبود يعني ديگه ناهيد من نبود شماها تازه به دنيا اومده بوديد نميدونم چي شد خيلي سعي كردم بفهمم ولي هنوزم توي شوك حرفاي ناهيدم من خيانت نكرده بودم من براي پول ناهيدو به بابام نفروخته بودم ناهيد با عشق من لجبازي كرد ....
با زندگيمون لجبازي كرد.....
سر حرفاي برادرش بامن لجبازي كرد....
هر چي دويدم نتيجه نداد دايي تون با پارتي بازي و كلي نامردي طلاق ناهيد رو ازم گرفت دايي تون هر دو تاتون بهم داد و گفت نمي خواد شما سربار خواهرش باشيدخيلي جالب بود كه شما هر دوتا با هم گريه ميكرديد و هر دوتا باهم گشنه مي شديد ولي من شيري نداشتم كه بهون بدم هنوز هم اميد داشتم ناهيد رو بدست بيارم ولي بعد از اينكه اينكه شما يك ماهتون تموم شد و يك هفته اي از طلاق من و ناهيد گذشت يك روز ناهيد اومد كلي گريه كرد التماس كرد كه شماها رو بدم بهش منم گفتم شايد به اين وسيله ناهيد برگرده ولي برنگشت همه ي عشقش به من تموم شده بود گاهي فكر ميكنم شايد اصلا عشقي نبوده عاقبت ثنا رو دادم به ناهيد و سينا رو من نگه داشتم ديگه نميتونستم تو شهري نفس بكشم كه عشقم زنم مادر بچه هام نفس ميكشه
و من بايد تو حسرتش بمونم سينا رو برداشتم و اومديم تهران و يك زندگي بدون ناهيد رو شروع كرديم ديگه سينا شده بود برام مجسمه تاهيد اينقدر دوسش داشتم كه حد نداشت دلم ميخواست ثنا رو ببينم همش تو دوران حاملگي مادرتون باهم دعوا داشتيم ك سر اسماتون منم از قبل براتون اسم انتخاب كرده بود براي ثنا همون ثنا و براي سينا هم سبحان رو انتخاب كردم كه مادرت ميگفت حتما بايد سينا باشه هنوزم باورم نميشه ناهيد مرده هنوزم باورم نميشه هجده سال بدون ناهيد زندگي كردم هنوزم باورم نميشه....
وقتي سينا گفت كه يك همكلاسي پيدا كرده كه شبيه خودشه و اسم و فاميا و مشخصاتش مثل سيناست كلي خوشحال شدم و خواستم ببينمت و بقيه اش هم كه خودت بودي و ديدي ولي ميخوام يك چيزي رو بهتون بگم فكر زير ابي رفتن رو به كل از مغزتون پاك كنين ....
اقا كيان شما از فردا ديگه اينجا نمياي ناراحت نشو ازم ميدوني كه خيلي دوستت دارم و اين حرفو ميزننم ولي دخترمو بيشتر دوست دارم نميخوام اون چيزي كه نبايد اتفاق بيفته ....
ثنا خانوم از شما هم متقابلا رفتار معقول ميخوام....يك رفتار خانومانه
تا زماني كه باباي كيان بياد براي پسرش ازت خواستگاري كنه ...متوجهي
سري تكان دادم و چيزي نگفتم
كيان با صداي گرفته اي گفت ولي اقاي مقدم شما كه ميدونين من با پدرم رابطه اي ندارم....ميدونيد كه با پدرم حرف نميزنم ....شما كه ميدونيد نظر پدرم چيه...اون هرگز زنگ نميزنه براي خواستگاري.....
تو رو خدا اين كارو با من نكنين ...
بابا نگذاشت كيان ادامه بده و گفت چرا دقيقا ميدونم كه دارم چيكار ميكنم
پسر تو چي فكر كردي؟فكر كردي تو از پدرت دست بكش اون از تو دست ميكشه نه هيچكس از بچه اش دست نميكشه منم ميخوام تو با پدرت بياي دخترمو بگيري ميخوام دخترمو به كسي بدم كه قبل از اينكه دخترمو بخواد پدرش ازش راضي باشه ميفهمي...
اگه فكر ميكني نميتوني پس دور دختر منو خط بكش چون من ميخوام وقتي مردم دخترم يك باباي ديگه داشته باشه كه براش پدري كنه
كيان كه صداش بغض دار شده بود گفت من همه پشت ثنا ميشم پدرم قبول نميكنه اون منو دوست نداره برام كاري نميكنه
پدر دوباره گفت آقا كيان تو الان چند ساله با پدرت حرف نزدي نرفتي ببيني اصلا زنده است مرده است شايد پدرت در حق مادرت بد كرده باشه ولي در حق تو بد نكرده برات پدر بدي نبوده اگه يك روزي خواسته با كسي كه انتخاب اون ازدواج كني از روي علاقه بوده نه اجبار كه تو هم قبول نكردي اونم بهتد تحميل نكرده پس خرابش نكن بزار هميشه پدرت بمونه بزار برات پدري كنه...
اگه تا حالا بد بوده بزار از حالا برات خوبي كنه
بزار برات پدري كنه
با اينكه الان بيست و چهار پنج سالته ولي خيلي كوتاه فكر ميكني
تو وقتي از شانزده سالگيت اومدي تهران تا بيست سالگيت فقط گاهي با پدرت حرف ميزدي و تنها زندگي ميكردي چون نميخواستي باور كني كه اگه مادرت مرد بخاطر اين بود كه خدا خواست نه اينكه بابان ماشين درست نكرده بود يا بي مسئوليت بود يا هزار تا دليل مسخره ديگه اي كه تو ازش ساختي با پدرت با خودت لجبازي نكن دخترمو ميخواي حلالت ولي قبلش رضايت پدرت رو برا بگير حالا هم خوب برو فكراتو بكن ثنا خانوم تو هم كسي رو كه انتخاب كردي خو ب بشناس كسي كه بتونه پدرش رو ببخشه عشق پدرشو بدست بياره مطمئن باش خوشبختت ميكنه اگه ديدي نتونست يا نميخواد مطمئن باش فرداها اگه با اين اقا ازدواج كردي توي زندگيت با يك اشتباه از قلبش رفتي
پس خوب فكر كن و تصميم بگير من حرفامو زدم و بلند شد و رفت منم كه از تعجب پوزه ام با خاك كوچه يكي شده بود كيان بي هيچ حرفي بلند شد رفت و منو توي شوك باقي گذاشت سينا هم كه انگار داشت فيلم سينمايي ميديد چون اونم رفت بخوابه و من موندم و من و يك دنيا پر از فكر هاي جور وا جور
نميدونستم به دروغ هاي مامان خدابيامرزم فكر كنم يا به كيان و اينكه دل باباش رو بدست مياره يا نه
عجب دنياي نامرديه.....
دوهفته گذشته اين كيان نامرد يك زنگ هم به من نزده .....

منم بهش زنگ ميزنم خاموشه ....
سينا هم كه چيزي بروز نميده آخر از دست اين جماعت ديونه ميشم
ثناي مغرور كجايي؟
درهم شكستي بدجور ....كسي ككش هم نگزيد.....
بعد از عمري عاشق شدي....اونم ريدي با اين عشقت.......
انتظار همچنان ادامه داره .....
بيست روز چيز كمي نيست از ادمي مثل كيان واقعا بعيده از بس زنگ زدم و صداي نحس زنه رو كه ميگه دستگاه مشترك مورد نظر خاموش است را شنيدم تهوع گرفتم
خوبه حالا فهميدم عشق كيان چقدره....
حالا ميفهمم بابا چي ميگفت اون شب تازه من از دستش ناراحت هم بودم
هميشه بزرگتر ها خير و صلاح ادمو ميخوان....
واقعا نامرديه....يعني همه عشق كيان همين بود .....همه مردا سر و ته يه كرباسن.....ولي نه بابايي من واقعا عاشق بود با اينكه مامانم ولش كرد هنوز ازدواج نكرده و بهش وفاداره .....ولي مامان چي ميخواست ازدواج كنه......
خدا اگه مامانم زنده بود حتما با سينا يك كاري ميكرديم با هم اشتي كنن
اون موقع يك خانوده خوشبخت مي شديم ......
عصر روز بيست و يكم گوشي تلفنم به صدا در اومد....
به به اقا كيانه....
شيطونه ميگه تلافي كنم برندارما....نامرد ....چيكار كنم عشقه ديگه غرور معني نميده برداشتم و حرفي نزدم
كيان: سلام
سكوت...
خوبي خانومم
سكوت....
نميخواي حرف بزني صداتو بشنوم
سكوت....
قهري ؟پس من حرفمو ميزنم ....ميدونم فكر ميكني بي وفام.....
كه بيست روزه ازم خبري نيست.....ولي بي انصاف حداقل بپرس كجا بودم كه زنگ نزدم....رفته بودم پيش بابام شيراز ....گفتم كه تورو ميخوام.....
گفتم برام پدري كنه.....خواستم برام خواستگاري كنه.....
كلي منت كشي كردم ولي ميخواد ببيندت....ثنا يك چيزي بگو ديگه....
چي بگم؟
كيان : ميدوني چقدر دلم براي صدات تنگ شده بود....ميخوام ببينمت خونتون كه نميتونم بيام تو بيا خونم تا حالا هم نيومديا...
پررو نشو نشنيدي بابام چي گفت
كيان:باشه پس كجا ببينمت؟
بيا خونمون بابا نيست
كيان:سينا رو چيكار كنيم اون كه هست
واااااااا مگه ميخوايم چيكار كنيم كه اون مزاحمه
كيان:نه منظورم اين نبود تو هم بد برداشت ميكنيا
خب حالا بيا اينجا منتظرتم
كيان :باشه ده دقيقه ديگه اونجام
فوري رفتم يك شلوار لي كوتاه پوشيدم با يك استين كوتاه سفيد كه جلوش يك لاو طلايي داشت پوشيدم با اينكه يقه اش خيلي باز بود گفتم بي خيال قراره شوهرم بشه ديگه موهامم با كليپس جمع كردم و يه رژ صورتي هم ماليدم به لبام و منتظر موندم چند دقيقه بعد كيان اومد فوري پريدم جلوش و گفتم واي چه لاغر شدي
كيان:دوري تو بود ديگه خانوم
راستي سلام
كيان :سلام به روي ماهت و دستاشو باز كرد و گفت بيا اينجا
ميخواستم برم كه از پشت صداي سينا در اومد...
آي.....آي....پسر حواست باشه هندي بازي تا اطلاع عقد و عروسي تعطيله
كيان دستاشو پايين انداخت و سينا هم اومد جلو و گفت ثنا دقت كردي چند وقتي ميشه كه كيان خجالت و ادب رو كنار گذاشته
خنديدم و گفتم هي مولظب حرف زدنت باش دوست ندارم آقامونو اذيت كنيا
سينا:اووهووووووووو.....آقام.. ...حالا كه عقد نكردي اقات باشه
باشه پس با خواستگارم درست صحبت كن
و همگي رفتيم اتاق سينا
دور هم نشسته بوديم و كيان ميگفت كه باباش ميخواد منو ببينه
ميخواست امشب از بابام اجازه بگيره و و منو ببره شيراز....

سينا گفت بيخود منم با ثنا ميام ....
اون روز سينا كلي سربه سر سينا گذاشت و خنديديم شب هم از بابا كشب اجازه كرديم و قراره فردا بريم
اول خواستيم با هواپيما بريم ولي لذت مسافرت سه نفره با ماشين بيشتره
اول كيان رانندگي ميكرد و بعد سينا ....
كيان ميخواست بياد پشت بشينه ولي سينا نمگذاشت ....
خلاصه با كلي مسخره بازي كيان اومده بود پشت.....
منم براي اينكه حرص سينا رو در بيارم رفتم تنگ بغلش نشستم كيان هم منو بغل كرد
سينا:هوي ول كن ابجيمو .....
حداقل جلوي من مراعات كنين .....
كيان گوشه لبم رو بوسيد و گفت تا چشم تو دربياد
سينا:الهي خواهرم كوفت شه تو گلوت گير كنه....
دختر خالتو ك بهم ندادي ....
حالا منم عوضش سنگ ميندازم جلوي پات تا با كله بري تو دام خواهرم
ياد باشه اقا كيان احترام برادر زن واجبه....
كيان: ما چاكر بردار زنمون هم هستيم
سينا: هندونه كيلويي چند؟
كيان: نميدونم فكر كنم كيلويي چهارصد تومن باشه
اينقدر اينا كل كل كردن كه منم سرمو گذاشتم رو پاهاي كيان و خوابم برد
با احساس نوازش گونه هام بيدار شدم...
كيان بود اروم اروم اسممو صدا ميزد.....
بيدار شدم.....حس خوبي داشتم.....كاش هميشه با اين صداي اروم بيدار بشم
باز دارم ميرم تو عالم هپروت.....
سرمو تكوني دادمو و با هم رفتيم تو يك رستوران بين راهيي شام بخوريم
بعد شام نشسته بوديم و در مورد بابا كيان حرف ميزديم....
نميدونم ديگه چطوري واژه ها رو كنار هم بگذلرم تا خاطره باهم بودنمون رو تا رسيدن به شيراز تعريف كنم ولي فوق العاده بهم خوش گذشت اونم در كنار ارامشي بي نظير
اما همين كه به شيراز رسيديم استرس هاي منم شروع شد و با خودم فكر ميكردم اگه باباي كيان منو نپسنده چي ميشه؟
اصلا مگه اون ميخواد با من زندگي كنه؟
تا بريم بتو اتاقامون مستقر شديم كيان با باباش تماس گرفت
كيان حتي حاضر نشد اين چند روز رو خونه باباش بگذرونيم
سه تايي يك اتاق سه تخته گرفتيم البته سينا ميگفت نه كيان ميره خونه خودشون كه اين بحث نتيجه اي نداد و كيان با ما موند
بعد يك استراحت حسابي رفتيم بگرديم
كيان حافظيه رو پيشنهاد داد
تفالي زديم و از حافظ شيرازي كمكي خواستيم و با خوردن يك فالوده شيرازي راهي خونه شديم
گرماي شيراز در ماه اخر شيراز در برابر گرماي تهران خيلي بيشتر بود
چيز جالبي كه در انجا خيلي خوشم اومد لهجه شيرينشون بود
البته من چون گيلك بودم لهجه خودمون هم دوست داشتم ولي شيرازي برايم شيرين تر امد
موقع خواب كه شد دعواهاي مسخره كيان و سينا شروع شد...
منم بي توجه رفتم خوابيدم.....
صبح كه پاشدم كيان روي تخت با فاصله كمي خوابيده بود
اصلا خوشم نيومد...يعني چي.....
اصلا چرا سينا هيچي بهش نگفته.....
به ارامي از تخت پايين امدم و رفتم دستشويي بيرون كه اومدم كيان بيدار بود و بدون اينكه پلك بزنه منو نگاه ميكرد
حرفي نزدم و تازه متوجه شدم سينا نيست
ازش پرسيدم كه گفت رفته بيرون ...صبحانه در ارامشي وصف ناپذير خورده شد
گفتم كيان تو ديشب رو تخت من خوابيده بودي؟اصلا از اين حركتات خوشم نمي اد
ازت انتظار اين حركتاي سبك سرانه رو ندارم
ما فعلا نامحرميم....شايد قلبامون با هم محرم باشه ولي جسمامون نه
پس سعي كن همون طور كه بابا گفت منو پشيمون نكني از انتخابم
داشت تو اعصابم ميرفت هيچي نميگفت و بر و بر منو نگاه ميگرد
شيطونه ميگه يك پخي بكنم از اين هپروتش با مخ بره تو زمينا
دستمو جلوي صوتش تكون دادم و اون رو به خودش اوردم لبخندي زد و گفت ميره بيرون
يعني چي من بايد تنها بمونم.....
بدجنسا.....ازهمتون دلخورم.....
ساعت دو بعد ظهر بود که سینا و کیان با هم اومدند خیلی دلم میخواست یک جفت پا برم تود هن سینا از اینکه منو تنها گذاشته بود با هم ناهار خوردیم و قرار بر این شد که برای شام مهمون خونه پدری کیان باشیم استرسم خیلی زیاد بود اصلا هم این دست خودم نبود تا غروب دور سر خودم میچرخیدم سر درد بدی گرفته بودم وبا وسواس زیادی لباس پوشیدم یک مانتوی تابستونیه سفید با یک جین روشن با یک شال سورمه ای ارایشی هم خیلی ملایم کردم چون دلم نمیخواست خودمو مثل مترسک کنم نشون بابای کیان بدم ساعت شش همگی راه افتادیم و با یک ماشین رسیدیم خونه کیان اینا نمیتونم خونه شون رو تو صیف کنم تازه به حرف سینا رسیدم که میگفت خرپول به معنای واقعی فقط یک کیلومتر راه بود تا به ساختمون خونشون برسی کل حیاتشون پر بود از درخت های بهار نارنج و سرو و بید جالب اینجا بود که جوری ترکیب بندی شده بودند که واقعا دل انگیز بودند بی اختیار به سمت بهار نارنج ها رفتم روشون پر بود از نارنج خیلی دلم میخواست یکی بکنم ما خودمون هم تو رامسر درخت نارنج داشتیم ولی فکر نکنم به پای اینجا برسه غرق بودم تو رویاهم که کیان صدام زد
ثنایی بیا بریم دیگه

تو دلم گفتم چه باحال تا کسی اینجوری صدام نکرده بود
همگی توسط یک خدمتکار به پذیرایی راهنمایی شدیم حدود یک ربعی بود که نشسته بودیم و خبری ا ز بابای کیان نبود به معنای واقعی بهم برخورد این نهایت بی احترامی بود که هنوز نیومده بود وقتی یکساعت گذشت و بابای کیان نیومد دلم خواست پاشم برم که گویا کیان ذهن منو خوند و شرمنده خواست که بلند شیم بریم
باباش در ابتدای کار منو اینجوری تحویل گرفت با ناامیدی رفتیم به سمت در و خواستیم بریم که از پشت صدایی اومد که گفت این قدر بی طاقت هستین که نمیتونین یک ساعت منتظر بمونین
کیان: نه نمیتونستیم شما هم بهتر بود زودتر میومدی چون ما داریم میریم
سینا:سلام اقای رستم خوب هستین ببخشید مزاحمتون شدیم
رستمی:نه جوان باز به مرام تو حداقل یک سلام کردی به ما پسرم و عروس ایندم که انگار نه انگار ممن ازشون بزرگترم با این حرف
به خودم اومدو گفتم سلام حال شما خوبه جناب رستمی شرمنده من ماتم برد یعنی ....نمیدونستم چی بگم
رستمی :عیب نداره دختر گلم این پسر من همش بی طاقته راستش من بالا جلسه فیزیوتراپی داشتم بخاطر همین دیر رسیدم خدمتتون بیاید عزیزان بیاید بنشینید
سینا اولین نفر رفت منم که دنبالش و کیان هم ناچارا پشت سر ما اومد
همگی نشستیم ظاهرا باباش ادم بدی به نظر نمیومد اخر هم من جریان مامان کیان رو نفهمیدم چرا کیان این قدر از باباش بدش میاد.....
خوب خانوم جوان کیان گفت اسمت ثنا هستش و پزشکی میخونی یک سوال میپرسم که راست جواب بده....
چی شد عاشق پسر من شدی؟
فکر کنم آب شدم از خجالت این چه طرز سوال پرسیدن بود....
سکوت کردم ....
خوشبختانه پیش رو نگرفت و ما رو به پذیرایی از خودمون دعوت کرد
شب کسل کننده ای رو گذروندیم و برگشتیم هتل قرار شد چند روزی بگردیم بریم
باز این دوتا سر خوابیدن دعوا گرفتن تخت من دو نفره بود و این دوتا دعوا داشتن که کدوم پیش من بخوابه اخر سر هم سه تایی رو تخت خوابیدیم سینا وسط ما خوابیده بود و دستای کیان رو گرفته بود و میگفت تو جدیدا بی حیا شدی میترسم خواهرمو بی ابرو کنی بی توجه خوابیده بودم که از این طرف تخت سقوط کردم رو زمین و مثل جن زده ها نیم متر پریدم هوا به ساعت نگاه کردم شش صبح بود به این دو کله پوک نگاه کردم تنگ دل هم خوابیده بودند وای عین این زن و شوهر ا....
سینا دستش دور گردن کیان بود و پای چپش روی کمر کیان...
کیان هم دستش دور کمر سینا...
فکر کنم سینا رو به جای من اشتباه گرفته .....
سینا هم فکر کنم کیان رو به جای دختر خالش اشتباه گرفته ....
وای خیلی خنده دار شدن باید از این فاز عاشقی بپرن ....
حالا فکر کن سینا از کیان حامله شه....
با گوشیم یک عکس ازشون میگیرم که بعد اذیتشون کنم حسابی بخندم...
وای خدا دارم میترکم بی صدا میخندم و دوتا لیوان اب برمی دارم...
همزمان می پاشم رو صورت جفتشون....
میپرن مثل کانگرو ....
انگشت سینا میره تو چشم کیان.....
وای پای سینا خورد به جای حساس کیان ...
نفسش رفت...
منم هرهرهر میخندم...
سینا میگه زهر مار بدبخت شوهر ایندت ناقص شد راحت شدی..
بیشتر میخندم کیان بیچاره نمیدونه بخنده یا از درد گریه کنه...
اوضاع باحالی بود بعد از چند دقیقه تازه سینا به ساعت نگاه میکنه و با دیدن ساعت
به طرفم حمله میکنه و موهامو میکشه....
و هی رجز میخونه بدبخت شوهرتم که ناقص کردی نمیتونهئبیاد ازت دفاع کنه
داد زدم کیان بدو موهامو کند
کیان بیچاره با داد من پرید و سینا رو گرفت و گفت هیس سر صبح الان همه مسافر هارو بیدار کردین...
من که حسابی ریشه موهام درد میکرد کم مونده بود بزنم زیر گریه
کیان با دیدن قیافم چشم غره ای به سینا رفت منو بغل کرد و گفت میکشم برادرتو گریه نکنیا
سینا:بدبخت فردا که رو سرت سوار شد میای پیش من گله گذاریشو میکنی اون وقت منم با یک اردنگی میزنم بیرونت میکنم
کیان:سینا بس کن موهاشو کندی به دستت نگاه کن چقدر موهاش تو دستت مونده
این وحشی بازیا یعنی چی...
سینا به دستش نگاه کرد و بی خیال رفت دوباره خوابید
من و کیان هم رفتیم روی یک تخت دیگه خوابیدیم....
چه اغوش گرمی داشت ....
سینا چه حالی کرده دیشب...
خودمو بیشتر تو بغل عشقم فشردم و خوابیدم
ساعت دوازده ظهر بود که با داد و بی داد سینا بیدار شدیم کلی غر زد و فحش به کیان داد داشتم فکر میکردم سینا هم بلد بود فحش بده قئله اون روز با خوردن ناهار تموم شد و گشت و گذار ما شروع شد واقعا خوش گذشت شبی که میخواستیم بیایم اقای رستمی بابای کیان زنگ زد
رستمی:سلام عروس خوشگلم این پسر بی وفای من کجاست؟

اینجا نشستن
--پس چرا تو گوشیشو جواب دادی؟
سکوت کردم
---نمیخواست باهام حرف بزنه؟
سکوت
---میدونم فقط تنها راهی که میتونه منو ببخشه تو هستی
---کمک میکنی دخترم؟
البته چیکار کنم؟
---تو باید ازش بخوای میدونم اگه تو ازش بخوای منو میبخشه
چشم من حتما هر کاری بتونم میکنم
---پس فردا بیاین خونم
ولی ما فردا صبح میریم
---حالا یک روز بخاطر دل این پیرمرد بمونین
چشم من سعیمو میکنم
---مرسی دخترم تموم ایدم تویی این پسره که منو تحویل نمگیره
این حرفو نزنین اقای رستمی
---بابا صدام کن قد تموم سالهایی که ارزو داشتم کیان بابا صدام کنه
----من دیگه زیاد تو این دنیا نیستم نزار این اخریا حسرت به دل برم
---کیانمو راضی میکنی
چشم حتما کاری ندارین
--نه دخترم حداحافظ تا فردا منتظرتونما
چشم خداحافظو گوشیو قطع کردم
کیان با یک لحن بدی گفت چی میگفت؟
هیچی فردا شب دعوتموم کرد که گفتم میریم
----ما که فردا برمیگردیم
ولی من بهش قول دادم میریم و باید بریم تو هم باید بیای
----ثنا اصلا دلم نمیخواد باهات بحث کنم و ناراحتی بینمون پیش بیاد پس از خیرش بگذر
نه کیان تو گوش کن نکنه شرط بابام یادت رفته در ضمن اون مریضه خودش میگفت دکترا جوابش کردن تو چطور میتونی اینقدر بی معرفت باش
----ثنا تمومش کن رفتار اون شبش یادت رفت؟
----دلم نمخواد باهاش رودر رو شم
ولی من فردا میرم دیدنش و تو هم میای مگه نه
----نه نمیام من برمیگردم تهران
و به حالت قهر رفت بگیره بخوابه
اصلافکر نمیکردم کیان برگرده در کمال حیرت من صبح برگشت تهران
منم با سینا موندیم و شبش رفتیم کلی با اقای رستمی حرف زدیم
خانوده مرموزی بودن چیزی نمیگفتن که چرا و چی شده

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس